کاغذسپید
|
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود دختری جوان روبروی او ، چشم از گلها بر نمی داشت وقتی به استگاه رسیدند ، پیرمردبلند شد ، دسته گل را به دختر داد و گفت می دانم از این گلها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادمشان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد. [ دوشنبه 90/6/21 ] [ 7:20 عصر ] [ نسیم ]
[ نظرات () ]
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |