سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاغذسپید
قالب وبلاگ

  پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود دختری جوان روبروی او ، چشم از گلها بر نمی داشت وقتی به استگاه رسیدند ، پیرمردبلند شد ، دسته گل را به دختر داد و گفت می دانم از این گلها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادمشان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می شد. 


[ دوشنبه 90/6/21 ] [ 7:20 عصر ] [ نسیم ] [ نظرات () ]
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 1531